شنبه 29 اردیبهشت 1403 - 4:16 بعد از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 22
نویسنده پیام
celestial آفلاین

عضو رسمی
ارسال‌ها : 22
عضویت: 23 /4 /1392
محل زندگی: Kermanshah
سن: 18
شناسه یاهو: haji_celeiestall
تشکرها : 1

آخرین روز نمایندگی
قطرات باران شیشه تاکسی را می خراشید و به به سرنوشت خود که همان افتادن بود دچار می شد . در یکسو من بودم و هزاران خروار خاطره و در سوی دیگر دختر و پسری سرشار از شوق و اشتیاق برای رسیدن به جایگاه من ...
با دستم بخار روی شیشه تاکسی را پاک کردم . دوست نداشتم جهان را تار ببینم . راننده شیرین زبانی می کرد . دوست نداشتم صدایش را بشنوم . هندزفری را نصب کردم و به عمق دنیای خودم پناه بردم .

با صدای مسئول به خودم آمدم .
"حاجی ، حاجی ؟ مکان دقیقاً کجاست ؟"
با بی حوصلگی با دستم مکان را نشانش دادم و باز به دنیای خودم رفتم . دوست داشتم تا ابد در این دنیا باشم ...
پیاده شدم . نامزد دوره ششم نطقش را به من داد و خواهش کرد که متنش را ویرایش کنم . به یاد آوردم که خودم هیچ گاه برای متن نطقهایم از کسی کمک نگرفتم چون مطمئن بودم که نطقی که من ایراد می کنم ، فقط باید نوشته خودم باشد تا در مخاطب تأثیر بگذارد . به خاطر رفع تکلیف هم که شده ، چند جمله را به نطق افزودم و چند جمله را هم پاک کردم . در چهره او به خاطر این ویرایش کوتاه شادمانی می دیدم . آخ که چه قدر دوست دارم بر لبان دانش آموزان تحت ولایتم لبخند را ببینم . به صورتشان بیش از این نگاه نکردم تا فکر نکنند منت سرشان می گذارم . آخرین توصیه ها و سفارش ها را به آنها کردم ؛ آنها را به پروردگار سپردم و خودم را به خدا ...
به انتظامات رسیدیم . من را بدون بازرسی داخل فرستادند ، چون می شناختند . اما از مسئول و آن دو دانش آموز کارت شناسایی خواستند .
اگر خودم می بودم ، همانجا می رفتم و پشت سرم را هم نگاه نمی کردم اما این بی ادبی بود . به ناچار ایستادم تا آنها هم از بازرسی رد شوند .
به محض این که به محل اصلی همایش رسیدم ، رئیس سازمان دانش آموزی که پشت میکروفون بود بلند به من سلام کرد . راستش کمی تعجب کردم که وسط سخنرانی چگونه می توانست به این راحتی با من شوخی کند . تبسمی کوتاه مدت بر لبانم نقش بست .
پس از خوش آمد گویی های معمولی ، کنار نماینده استاندار نشستم . بعد از تعارفات معمولی و خوش و بش های متداول مجری پشت سن رفت و قرائت قرآن آغاز شد . با رسید به آیه «و السابقون السابقون ...» چند رگه اشک بر گونه ام تراوید . با دست از پشت عینک پاکشان کردم . شاید برای من سخت ترین چیزاین باشد که در میان حصر اشک لبخند بزنم ...
بعد از آن از من دعوت شد . برایم نخستین لحظاتی که خودم دو سال پیش به این چنین انتخاباتی آمده بودم تداعی شد . به قول شاعر :
روزی که دل عاشق من تازه نفس بود *** از دید از هر دو جهان عشق تو بس بود
حسرت به کف آورد و به خورشید نظر داشت *** بیچاره عقابی که گرفتار قفس بود
راستش هم می خواستم بروم و هم نمی خواستم بروم .
می خواستم بروم چون با اقتدار و افتخار تمام دو سال شرافتمندانه بار مسئولیت را به نحو احسن به دوش کشیده بودم و اکنون می بایست عنوان "برترین نماینده استان کرمانشاه" را یدک می کشیدم و با غرور از دوران نمایندگی ام حرف می زدم .
هم نمی خواستم بروم چون که این جزو آخرین نطق هایم به عنوان نماینده قانونی و شرعی بود ...
به هر تقدیر پشت تریبون رفتم و گزارشی از دو سال نمایندگی ام ارائه دادم . هر چند دقیقه یک بار صدای کف زدن حضار بلند می شد . با دقت به دو نماینده شرستانم نگاه کردم . شادی و غرورشان را از همشهری بودن با من با تمام وجود احساس کردم . این حس خوشایندی بود ...
تمام شد . نطق من تمام شد . از تریبون پائین آمدم و با استقبال گرم مدیرکل و استاندار سر جایم نشستم . بعد از آن مجری از من به عنوان رئیس هیئت رئیسه تقاضای مدیریت فرایند انتخابات را کرد . به هر تقدیری پذیرفتم .
توصیه های خودم را به همه نمایندگان کردم . یکایک را صدامی زدم و نطق خود را ایراد می کردند . یاد نطق خودم افتادم . باز هم به اشکهایم اجازه ندادم از ستر عین بیرون بیایند ....
تمام شد ! متأسفانه دانش آموزان خیلی ضعیفتر از چیزی بودند که تصور می کردم . این را نه من بلکه رئیس سازمان و استاندار هم تأئید می کردند . دو نفری انتخاب شدند که اگر در انتخابات من حضو داشتند شاید از آخر هم اول نمی شدند ...
قصه انتخاب ماجراهایی دارد . بار اول که دو پسر اهل سنت انتخاب شدند من انتخابات را ابطال کردم . کارم درست نبود اما تشخیص دادم باید به بچه های توانمند دو باره میدان داد . اما پس از انتخابات دوباره فهمیدم همین دو تا از بقیه بهترند ؛ بقیه ای که هنوز هم که هنوز است لیاقت نشستن بر هیچ مسندی را نداشته و ندارند . انتخابات را دوباره برگزار کردم و طی فرایند طولانی وچند مرحله ای باز هم همان دو نفر انتخاب شدند . دیگر نمی توانستم چیزی بگویم جز این که "تقدیر این است که این دو نماینده بشوند" .
پس از این که صندوق ها را پلمب کردم و برای ارسال به تهران و تأئید صحت آراء مهر و موم کردم ، هر دو را در آغوش گرفتم و به آنها تبریک گفتم . انگار باری را که دو سال روی دوشم بود به آرامی زمین گذاشتم . احساس سبکبالی می کردم اگر چه مطمئن بودم که دانش آموزان استانم یکی از بهترین حامیانی خویش را از دست دادند .
بر بلندای تپه تلاش های خودم ایستاده بودم و سوختن آنچه را که طی دو سال با خون دل ساخته بودم تماشا می کردم . گویی در هر کدام رنجهایی را می دیدم که برای تحققشان کشیده بودم . احساس احساس عجیب و غیر منتظره ای بود .
ناگهان احساس کردم که دست گرمی بر شانه ام گذارده شد . از فرط ناراحتی دیگر به تقدیر و تشکرهای بی حد و حصر مدیرکل و مسئولان بی توجه شده بودم . حتی نفهمیدم نهار را چگونه صرف کردم . دست ، دست پدرم بود . مثل همیشه مرا در آغوش گرفت . ماجرا را برایش گفتم . مثل همیشه با یک نکته بدیع جوابم را داد :

"به جای این که قصه سوختن اینها را بخوری ، به زیبایی شعله های آتش نگاه کن ! مطمئن باش اگر در زندگی ات مانند این دو سال صادقانه خدمت کنی هرگز دیگر چنین شعله هایی را نمی بینی . دنیا مأمن شاید و غصه است . تلخی غصه را با شیرینی تماشای رقص شعله های زیبا عوض کن !"
کمی آرام شدم . آن روز اصلاً نتوانستم درس بخوانم . ناچاراً استراحت کردم تا از این پس در سنگر مقدس و سخت تری به نام ازمون سراسری بجنگم . مطمئن بودم باز هم شایستگی هایم را به ثبوت خواهم رساند .
صفحه ای از قرآن را تصادفی گشودم . این آیه آمد : «...و السابقون السابقون اولئک هم المقربون ...»


امضای کاربر :
Give the young a chance
To change their circumstance
And so… It’s written
As the moon shall turn the tides
And as the stars shall light your ride
Don’t listen to the words of fools
The young I know they are jewels
Deeds I’ve done what I’ve become
Treasures I will find
Nourishment I do receive
Can’t help but believe
The road is long I shall stay strong
Please hear my song
سه شنبه 25 تیر 1392 - 14:45
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :